داستان نوجوان | مـزار غنچی
  • کد مطالب: ۱۶۴۲۷۷
  • /
  • ۰۷ خرداد‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۳:۱۳

داستان نوجوان | مـزار غنچی

اواخر خردادماه بود و امتحانات را با موفقیت تمام کرده بودیم. بابا قول داده بود اولین جمعه‌ی پیش رو ما را به گشت‌وگذار ببرد.

بهاره قانع نیا - اواخر خردادماه بود و امتحانات را با موفقیت تمام کرده بودیم. بابا قول داده بود اولین جمعه‌ی پیش رو ما را به گشت‌وگذار ببرد. از خوشحالی دل توی دلم نبود تا اینکه روز موعود فرارسید.

با خانواده‌ی امید و حسام، گروهی از مشهد زدیم بیرون. مقصدمان آبشار رودمعجن بود اما در مسیر، چشممان افتاد به یک تابلوی کوچک رنگ‌ورورفته که روی آن‌ نوشته بود: «مزارغُنچی».

اسمش به نظرمان جالب آمد. از مردم محلی پرس‌وجو‌ کردیم. گفتند امامزاده‌ی غریبی‌ است، آرمیده در دامنه‌ی کوهی بلند، در جوار روستای غنچی.

راه کمی دشوار و ناهموار بود اما اسم جالب و مکان بکر امامزاده ما را سمت خودش کشید. همان ابتدا از دیدن زیبایی روستا و زیارتگاه به وجد آمدیم، خصوصا از زاویه‌ی متقارن گلدسته‌هایش با ابرهای پنبه‌ای آسمان.

مسیر به هیچ عنوان ماشین‌رو نبود و خانواده‌ها تصمیم گرفتند همان پای دامنه‌ی کوه فرشی پهن کنند و از دور به امامزاده سلام بدهند اما من و امید و حسام تصمیم گرفتیم هر طور شده خودمان را به بالای کوه و حرم امامزاده برسانیم.

پیش خودمان فکر کردیم حالا که قسمت شده و تقدیر ما ‌را آورده است زیارت چنین مکان جالبی، نباید هیچ‌رقمه این‌ فرصت را از دست بدهیم.

نمی‌دانم چرا به نظرمان رسیده بود که امامزاده آن بالا منتظر ماست.
امید شوق سلفی گرفتن با کاشی‌های فیروزه‌ای‌رنگ گلدسته‌های بلند‌بالا‌ را داشت.

حسام ذوق نشستن لب حوض چهارگوش وسط حیاط را داشت و من دلباخته‌ی عطر ضریح بودم اما وقتی به بالای کوه رسیدیم، در چوبی امامزاده را بسته دیدیم با قفل بزرگی روی آن!

حسام گفت: «من که هر طور شده باید برم داخل و زیارت کنم. نمی‌شه که این همه راه اومدیم، دست خالی برگردیم!»

امید سرش را ۱۸۰ درجه چرخاند سمت حسام و‌ گفت: «تازه بماند که چه‌قدر جلو خانواده‌هایمان خنک می‌شویم! هی گفتند نروید آن بالا و از همین‌جا سلام بدهید، گوش نکردیم.»

در تأیید حرف‌های امید گفتم: «بعد ما دست از پا درازتر برگردیم پایین و بگیم در بسته بود، نشد داخل حرم بشویم! نه، من که عمرا چنین چیزی بگم!»

حسام با انگشت اشاره کمی لابه‌لای موهایش را خاراند و گفت: «به نظر من هر چیزی اصولی داره.» امید با تعجب پرسید: «خب، می‌گی چه‌کار کنیم؟! ما هیچ راهی نداریم.»

با غصه گفتم: «اصلا می‌دونین؟! بدیش اینه که نمی‌دونیم چه‌طور می‌شه داخل حرم نفوذ کرد.»
کنار در چوبی امامزاده چمبرک زده بودیم و به آرزوی جدید و محالمان فکر می‌کردیم.

گنبد کوچک طلایی حرم ‌با گلدسته‌های فیروزه‌ای نگاهمان می‌کردند. سرم را کمی تکان دادم. یکدفعه فکری به ذهنم رسید. از جا پریدم: «یافتم، یافتم!»

شبیه ارشمیدوس شده بودم یا نیوتن یا نمی‌دانم هر کسی که کشف مهمی در زندگی‌اش کرده باشد. حسام و امید که با چشمانی گرد نگاهم می‌کردند گفتند: «دیوونه شدی؟!»

گفتم: «بچه‌ها، به‌خدا راه درستش رو پیدا کردم! بهترین کار اینه که بریم توی روستا و خونه‌ی خادم امامزاده رو پیدا کنیم.» حس کردم نور امیدی که چند دقیقه‌ قبل در چشم‌های حسام و امید می‌درخشید خاموش شد.

حسام گفت: «آخه روستا بالاتره. باید همین‌قدر که اومدیم باز بریم بالاتر.» گفتم: «ما برای هدفمون تا اینجا اومدیم. لازم باشه بالاتر هم می‌ریم.»‌ چند لحظه همه ساکت شدیم.

می‌دانستیم برای رسیدن به هدفمان باید هزینه‌ی گزافی بپردازیم. هرسه مصمّم و محکم رفتیم سمت روستا برای پیدا کردن منزل خادم امامزاده.

در حالی که دل‌هایمان آرام بود و می‌دانستیم امروز حتما این مکان غریب و کوچک را فتح خواهیم کرد، پرسان‌پرسان خانه‌ی خادم را پیدا کردیم.

پیرمرد با صبری عجیب حرف‌هایمان را گوش داد.

بعد با مهربانی گفت: «باباجان، چه‌قدر خوب شد آمدید. من امروز کمی ناخوش بودم. هرکاری کردم نتوانستم از مسیر کوهی رد شوم و به حرم برسم و در را باز کنم. حالا که شما را دیدم، دلم روشن شد. کلید می‌دهم بروید در حرم را باز کنید، زیارت کنید.»

از خوشحالی پریدیم هوا. پیرمرد خندید ‌‌و گفت: «راستی، یک قول هم باید به من بدهید.» قول؟! دلمان هری ریخت. قول دادن نقطه‌ی ضعف ما بود.

دفعه‌های قبل هربار قولی به کسی داده بودیم، زمین و زمان دست به دست هم داده بودند که نگذارند آن قول عملی شود. پیرمرد در چهره‌هایمان دودلی را دید.

خندید و گفت: «ای بابا، شما جوان‌های امروزی چرا این‌قدر زود جا می‌زنید؟! به خدا کار کلانی نمی‌خواهم بکنید. فقط دوست‌داشتم مشهد که رفتید، سلامم را برسانید به آقا ‌و بگویید: عبدا... پاهایش درد می‌کند.

نمی‌تواند بیاید زیارتتان، اما دل‌تنگی زورش زیاد است و پادرد نمی‌فهمد. به امام رضا(ع) بگویید: یا دلم را آرام‌ کن یا پاهایم را شفا بده. مرا همینطور پاشکسته و دل‌تنگ رها نکن!»

بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. حال حسام و امید هم بهتر از من نبود. حالا متوجه دست تقدیر شده بودیم، اینکه چه‌طور آن تابلوی کوچک رنگ‌ورورفته نظرمان را جلب کرد، چه‌طور راه سخت کوهی را یک‌نفس پیمودیم و چه‌طور منزل خادم را پیدا کردیم.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.